فرصت دوباره، یا تکرار دوباره؟
نویسنده: فاطمه حسینی
زمان مطالعه:4 دقیقه

فرصت دوباره، یا تکرار دوباره؟
فاطمه حسینی
فرصت دوباره، یا تکرار دوباره؟
نویسنده: فاطمه حسینی
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]4 دقیقه
صحنهی اول: همهچیز از یک آرزو شروع شد.
بعد از چند روز وحشتناک، حس کردم آنقدر زندگی را اشتباه آمدهام که دیگر راهی برای جبران نیست. خسته، سرگردان، درمانده. به تختم پناه بردم و در تاریکی شب، با تمام وجود آرزو کردم: کاش میشد به عقب برگشت. کاش فرصت دوبارهای داشتم، کاش میتوانستم راهی را که اشتباه رفتم، از نو انتخاب کنم. صبح که چشمهایم را باز کردم، چیزی عوض شده بود. انگار زندگی یک قدم عقبتر ایستاده بود؛ صفحهی زمان برگشته بود و من فرصتی دوباره داشتم. اینبار نمیخواستم اشتباهاتم را تکرار کنم.
صحنهی دوم: آیا زندگی هم دکمهی «Ctrl+Z» دارد؟
سؤال اینجاست که اگر اشتباهی کنم، اگر حرفی بزنم که نباید، اگر یک دوستی خراب شود، اگر تصمیمی بگیرم که زندگیام را تغییر دهد؛ آیا راهی برای بازگشت هست؟ همیشه زندگی را مثل یک صفحهی سفید تصور میکردم؛ که هرجا را اشتباه نوشتم، میتوانم به سادگی پاکش کنم؛ مثل ویرایش یک متن در Word، مثل برگشتن به نسخهی قبلی یک فایل. همیشه فکر میکردم فرصت دوباره یعنی برگشتن به جایی که قبل از سقوط ایستاده بودم؛ که اینبار دیگر نپرم! اما حالا که این فرصت را دارم، چیزی در من تردید ایجاد میکند. حالا که میتوانم همهچیز را از نو بنویسم، از چه میترسم؟ شاید مشکل این نیست که زندگی فرصت جبران نمیدهد.
شاید مشکل این است که من هنوز همان آدم قبلی هستم. شاید هر تغییری، هر انتخاب تازهای، شاید فقط یک مسیر دیگر به همان اشتباهات گذشته باشد. حداقل تا زمانی که من تغییر نکردهام. زمان به جلو حرکت میکند و فرصتی برای تغییر به ما نمیدهد، مگر اینکه به عقب برگردیم. اما مشکل این نیست که چطور به عقب برگردم. مشکل این است که «حتی اگر فرصتی داشته باشم، باز هم همان آدم سابق خواهم بود و باز هم همان نتیجه را خواهم گرفت».
صحنهی سوم: شبح درون آینه، منم؟
روبهروی آینه میایستم. به خودم نگاه میکنم. همهچیز باید تغییر کرده باشد. من به عقب برگشتهام. پس چرا هنوز هم همان چهرهی آشنای قبلی را میبینم؟ کمی جلوتر میروم. چشمانم را دقیقتر نگاه میکنم. چیزی عجیب است. انگار تصویر درون آینه زودتر از من حرکت میکند. نفسم بند میآید. انگار او –آن «من دیگر»– از من جلوتر است. انگار که او میداند چه خواهم کرد، چه خواهم گفت، چه تصمیمی خواهم گرفت. لبهای داخل آینه تکان میخورد. من چیزی نگفتهام، اما او حرف میزند. صدایش شبیه من است، اما آرامتر، سنگینتر، باتجربهتر. انگار که رازی را میخواهد با من درمیان بگذارد: تو فکر میکنی زندگی به عقب برگشته؟ نه. تو فقط داری همان مسیر را دوباره میروی.
نفس عمیقی میکشم. انگشتانم را به سطح آینه نزدیک میکنم؛ سرد است. از درون میلرزم. یک قدم به عقب برمیدارم. ترسیدهام، اما نه از تصویر درون آینه، نه از اینکه این فرصت توهم باشد. ترسم از این است که حتی اگر فرصت دوبارهای داشته باشم، باز هم همان مسیر را طی کنم؛ از اینکه هیچ چیز تغییر نکند. چون من هنوز همان آدم قبلی هستم.
چشمانم را میبندم. وقتی بازشان میکنم، دیگر خبری از آن تصویر نیست. هنوز شب است. من در تختم هستم. همان آدمی که همیشه بودهام. نمیدانم همهچیز فقط یک رویا بود یا یک کابوس؟
صحنهی چهارم: سرابِ بازگشت
چشمانم هنوز به تاریکی عادت نکردهاند. سقف را میبینم، سایههای مبهمی با نور ضعیف خیابان روی دیوار نقش بستهاند. انگار زمان برای چند لحظه در سکوت متوقف شده است. هنوز صدای آن «من دیگر» در گوشم زمزمه میکند: «تو فکر میکنی زندگی به عقب برگشته؟ نه. تو فقط داری همان مسیر را دوباره میروی».
لحظهای در سکوت میمانم. همیشه باور داشتم که اگر فرصت دوبارهای بهدست آورم، دیگر اشتباه نخواهم کرد. اما حالا میفهمم که «فرصت دوباره» نه در بازگشت به گذشته، بلکه در تغییری است که در نوع نگاه و انتخابهایمان شکل میگیرد. وگرنه، هر مسیر تازهای، فقط حلقهای دیگر در تکرار همان اشتباهات خواهد بود.
آرام از جایم بلند میشوم. به سمت پنجره میروم، هوای شب را نفس میکشم. حالا میدانم زندگی «دکمهی بازگشت» ندارد. حتی اگر فرصت دوبارهای داشته باشیم، بدون تغییری در طرز فکر، باز هم همان اشتباهات را تکرار خواهیم کرد. پس شاید تنها راه ادامهدادن این مسیر، این باشد که دیگر «همان آدم دیروز نباشیم» و از هر شکست درس بگیریم تا به سوی فردایی روشنتر حرکت کنیم.

فاطمه حسینی
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.